Side-effect

اگه اشتباه نکنم، یه جایی تو کتاب the fault in our stars راوی داستان، شخصیت دختر که سرطان داره، میگه ما side effect های دنیای خلقتیم. احتمالا منظورش این بوده که ما رو هیچ کسی نمیخواسته. قرار نبوده وجود داشته باشیم و حالا که هستیم همه میخوان زودتر از این دنیا بریم. بی نهایت همچین حسی رو بین آدمای اطرافم دارم. حس میکنم یه چیزی تو وجودم اشتباهه. از اول هم بوده و الان فقط بیشتر دیده و حس میشه. مثل یه نشتی که همه‌ی خوبی‌هایی که تو وجودم بوده دارن ازش بیرون میریزن و حالا از من فقط یه پوسته‌ی سرد و تو خالی مونده. بی نهایت حس میکنم خیلی عجیب و غیرعادیم. نسبت به چیزایی که هم سن و سالامو خوشحال میکنه هیچ حسی ندارم. کلا تو یه دنیایی زمانی و ذهنیِ دیگه سیر میکنم. وقتی هم که تلاش میکنم مثل بقیه عادی بشم اوضاعو بدتر میکنم. با رفتارهای فیکم حتی باعث شدم بیشتر از خودم بدم بیاد. حال اون زاغی رو دارم که جامی در وصف حالش میگه:

عاقبت از خامی خود سوخته / رهروی کبک نیاموخته

کرد فرامش ره و رفتار خویش / ماند غرامت زده از کار خویش

اصلا کسی هست که ذات وجودیِ منو دوست داشته باشه؟ بیست سال و چند ماه زندگیمو هدر دادم و خیلی از چیزایی که باید یاد میگرفتم رو هنوز توشون مشکل دارم. نمیدونم چطور باید خودمو دوست داشته باشم. نمیدونم چطور با تنهایی کنار بیام. نمیدونم چطور باید با احساساتم رفتار کنم. نمیدونم چطور روابطم با آدما رو کنترل کنم و به خاطر همین ترسم همه رو از خودم می رونم و پس میزنم. نمیدونم چطور به کسایی که عاشقشونم حسم رو نشون بدم. نمیدونم چطور برای خودم ارزش قائل بشم. نمیدونم چطور دوست داشته بشم. نمیدونم چطور میشه به آدما اعتماد کرد. نمیدونم چطور باید زندگی کنم، نه اینکه فقط نفس بکشم. 

*حقیقتا از کسایی که اینجا رو میخونن معذرت میخوام که فقط ناله‌هامو میشنون، روزی که شادیِ واقعی تو قلبم جرقه زد میام و باهاتون به اشتراک میذارم. روزی که تلاش میکنم چندان دیر نباشه. قولِ قول.

**اسم ستاره خیلی قشنگه، ستاره ها دوستتون دارم💜⭐

***این آهنگ غمِ قشنگی توشه... Beautiful mess

حیران ۲ ۳

سان.سور.چی

روزی که بتونم دستامو از روی گلوم بردارم و به همون وضوحی که افکارمو بیان میکنم، از احساساتم بگم خیلی برام دور بنظر میاد. حس ناامنی میکنم. حس فهمیده نشدن. انگار به زبون آدم فضاییا حرف میزنم. انگار عجیب غریبم و داره کم کم باورم میشه که تلاشم واسه بودن تو جمع و پذیرفته شدن خیلی بیهوده‌س و اصلا شاید اینجا جای من نیست و باید برم تا دنیای خودم با آدمای خودم رو پیدا کنم. همین دلیله که هی صدای خودمو خفه میکنم. هی ماسک خنده میزنم و میگم هیچ مشکلی ندارم و اصلا تنها نیستم و چقد همه چیم گل و بلبله. باید یاد بگیرم حرف بزنم، بجای اینکه نادیده بگیرم. 

 

- بورسیه قبول نشدم. دومین ریجکتی زندگیم🤟😎 اونقد اپلای میکنم تا قبولم کنید لعنتیا

- چرا اینقد دولینگو دوست داشتنیه؟ ^_^ تو یه کانال تلگرام خوندم "اگه میتونستم با دولینگو ازدواج میکردم، یعنی من از این بشر پیگیرتر تو عمرم ندیدم، هم سرگرمت میکنه، هم وفاداره، هم چیز میز بهت یاد میده" و چقد باهاش موافقم

- همچنان در 'فکر' تغییر شغلم، اما اراده و عملی برای تغییر شعل ندارم :(

- خواهرم در شرف عروس شدنه، دلم واسه داماد میسوزه ㅜㅜ

- تعداد دفعاتی که میخوام خودمو تو سطل آشغال بندازم هی بیشتر میشه، میترسم پست بعدی رو براتون از توی جوب بنویسم. ( یکم لاو یور سلف دختر جان )

حیران ۳ ۷
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان