جوانه 1

یکی از جملاتی که خیلی بدم میاد اینه که وقتی با یه چیز اشتباهه حالا میخواد یه رفتار باشه، یه سیستم یا یه طرز نگرش میگیم خب مدلش اینجوریه کاریش نمیشه کرد. ولی بنظر من میشه یه کاریش کرد. اگه خواست و اراده ای باشه برای انجام دادنش.

من تو مسیرِ تلاش برای شکوفه دادنم به عنوان یه کاکتوس، تلاش میکنم که این آفت ها رو پیدا کنم، دلیلشون رو بفهمم و ببینم چطور میتونم رفعشون کنم. (این مدل پست هام یجورایی روانشناختیه و یکم طولانیه)

حیران ادامه مطلب ۲ ۵

در ستایشِ بغل کردن

آلارم گوشیو خاموش میکنم. با چشمای نیمه باز وارد کلاس میشم تا سامانه دانشگاه حضورم رو بزنه و دوباره می میرم لای لحافم. دو ساعت بعد صدای دیکته گفتن مامان به سینا بیدارم میکنه. خرامان خرامان میرم کتری رو میذارم رو اجاق و تو زمان بین گذاشتنش رو اجاق و جوش اومدن آب میرم وارد کلاس ساعت بعدی میشم. "استاد" رو  که خیلی روی "استاد" بودنش تاکید داره رو میذارم تو اتاق تنها بمونه و برای دیوار حرف بزنه و با پالتوی قرمزم میشینم تو بالکن. دستامو دور استکان چای حلقه میکنم. گرما و حرارتش بهم حس خوبی میده. از بالا به شهرمون نگاه میکنم. ماشین ها و عابرهایی که مثل موچه های بینوای کنج دستشوییمون با سرعت این ور اون ور میرن. سکونت بالای یه تپه شاید در طول زمان زانوهای آدمو فرسوده کنه ولی حداقل یه دید فوق العاده بهت میده که با دیدنش میتونی بیخیال همه حسای بدت بشی. یکم که به تاب خوردن پرچم بالای مسجد روبرو نگاه کردم  و تو خیالاتم  قله ی کوه روبرومون رو فتح کردم دوباره میرم تو خونه. چای دومو میریزم و اپیزود بعدی ملودرام موردعلاقه مو میبینم. به گوشیم نگاه میندازم. "استاد" همچنان در حال صحبت برای دیواره.  با نقش اول مرد خیلی همزاد پنداری میکنم. تنهایی و سرمای قلبش رو با تموم وجود حس میکنم. شیفته ی دیدن روند تغییرشم. اینکه چطور آشناییش با دخترِ داستان تنهاییشو تبدیل کرد به صمیمیت. سرما رو تبدیل کرد به گرما. اینکه چطور دستای همدیگه رو گرفتن و تو بغل همدیگه از درداشون گفتن و گفتن و گفتن تا آروم شدن. دلم گرما میخواد. حرارت و صمیمیت وجود یه نفر. بودنش و اطمینان به بودنش. همسایه طبقه ی بالاییمون دو شبه شوهرش رو ندیده. نیست. چون افغانستانی هستن و مدرک شناسایی ندارن پلیس ( که در واقع بهشون میگن افغانی بگیر ) شوهرشو گرفته و هیچ خبری ازش نیست. نمیدونن شوهرش الان کجاست. اومد چند تا از لباسای بچه هاشو برداشت و رفت خونه مامانش اینا. دلم براش کباب شد. من کی اینقدر دل نازک شدم؟ دلم میخواست برم بغلش کنم. راستش ازش خوشم نمیاد. خیلی حرف میزنه و موقع حرف زدن اصلا به طرف مقابل امون حرف زدن نمیده ولی دلم میخواست برم بغلش کنم. بگم عیب نداره. شوهرت حالش خوبه. زود برمیگرده خونه. در اصل ماجرای شوهر همسایه بالایی فقط یه بهانه س. من دلم بغل میخواد. یه بغل گرم و محکم. از اونایی که میشه توش ذوب بشی و تا ابد توش بمونی. بغل کردن خیلی مهمه. باید توانایی بغل کردن اونم به طور گرم و محکم رو وارد لیست ویژگی های "همسر صد در صد دلخواه"ـم کنم. ما خانوادتاً به طرز فجیعی تو بروز احساساتمون داغونیم. حداقل امیدوارم بچه ی آینده ام از بابای آینده اش خوب بغل کردنو یاد بگیره. آخرین باری که مامانم رو بغل کردم مال یه قرن پیشه. اون موقع که مامان بزرگ هنوز زنده بود. اون موقع که همگی با هم سوار یه مینی بوس دربست میشدیم و سیزده فروردین رو تو کوه خواجه مراد بدر میکردیم. پرتقالا رو پوست میکندیم و قاه قاه به مسخره بازیای داییم میخندیدیم. اون موقع بهانه تحویل سالو داشتم. الان نمیدونم چیکار کنم که بتونم مامانمو بغل کنم. حتما با خودش کلی فکر و خیال میکنه که دوباره چه غلطی خوردم یا چه اتفاق بدی برام افتاده که دارم اینکارو میکنم. ولی مامان، من دوست دارم بدون بهانه بغلت کنم. من دلم بغل میخواد. یه زمزمه زیر گوشم که بگه همه ی این روزا هم میگذره. من اینجا هستم و هواتو دارم. غمت نباشه.

نمیتونم بغلتون کنم و هواتونو داشته باشم. ولی غمتون نباشه. این روزا هم میگذره.

حیران ۱ ۴

ازدواج، عشقی ابدی یا حسی زودگذر؟

من از اون تایپ آدمام که فیلم ها و سریال ها خیلیییی روم تاثیر میذارن و همش خودمو جای کاراکترها میذارم. و خب چند روز گذشته فیلم gone girl و17 again رو دیدم. و چند وقت پیش هم سریال دنیای متاهلی (ورژن کره ایش) و چند تا سریال دیگه که محور اصلیشون زندگی متاهلی و خیانت بود رو دیدم. میدونم که سرنوشت همه ی ازدواج ها الزاما اینجوری نیست و اینا صرفا فیلم و سریالن و صد در صد مطابق واقعیت نیستن ولی...

همش به این فکر میکنم که خب اون عشق و تعهد اول ازدواج کجا رفت؟ درسته که زندگی مشکل داره و کلی گرفتاری پیش میاد و آدما پر از نقص و عیبن ولی مگه ما ازدواج نمیکنیم که با هم مشکلاتو پشت سر بذاریم و نقصای همدیگه رو بپوشونیم؟ پس چرا برای همدیگه تکراری و منزجر کننده میشیم و بعضیا حتی به خیانت رو میارن؟

چرا یادمون میره که چقد برای با هم بودن جنگیدیم؟ چرا یادمون میره که چقدر برای خوشی و راحتی همدیگه فداکاری کردیم؟

شاید هم من خیلی ایده آل فکر میکنم و کلا ازدواج از اولش هم چندان رمانتیک و رویایی نیست. به هر حال من که تا حالا تجربه اش نکردم. ولی به این فکر میکنم اگه روزی ازدواج کنم، سهم من از مراقبت و حفظ این رابطه چیه؟ سهم طرف مقابلم چیه؟ چه کارا و حرفایی باید پشت خط قرمز بمونن و انجام داده نشن؟ از کی میتونم راهنمایی بگیرم؟ اگه واقعا یه رابطه اینقدر متغییره چطور میتونم کسی رو برای بقیه عمرم انتخاب کنم و به عشق و احساسش اعتماد کنم؟

- این ترم واحد تنظیم خانواده برداشتم و رک بگم: خلاصه حرفای استادمون = nonsense & bullshit بعید میدونم حتی یکی از حرفاش به درد ازدواجمون بخوره، مثلا یبار میگفت اگه کسی پدر یا مادرش فوت کرده باشه باهاش ازدواج میکنید؟ خب چه ربطی داره! یاد این سوالای چرند توییتری افتادم که مثلا با دختری که سبزه باشه ازدواج میکنید؟ با پسری که به جای ماشین، موتور داشته باشه ازدواج میکنید؟ واقعا خود این استادا وقتی دارن وقتشونو با گفتن همچین چرندیاتی حروم میکنن، حس پوچی نمیکنن؟

 

Tonight you're mine completely
You give your love so sweetly
Tonight the light of love is in your eyes
But will you love me tomorrow?

Is this a lasting treasure
Or just a moment's pleasure?
Can I believe the magic of your sighs?
Will you still love me tomorrow?

Tonight with words unspoken
You say that I'm the only one
But will my heart be broken
When the night meets the morning sun?

I'd like to know that your love
Is love I can be sure of
So tell me now, and I won't ask again
Will you still love me tomorrow?

So tell me now, and I won't ask again
Will you still love me tomorrow?
Will you still love me tomorrow
Will you still love me

 

 بشنویم

 

حیران ۲ ۳

...

هیچکس خانه‌اش را رها نمی‌کند مگر اینکه خانه دهان کوسه باشد

شما فقط وقتی از خانه می‌روید که خانه به شما اجازه ماندن ندهد

….

هیچکس خانه را رها نمی‌کند مگر اینکه خانه دنبالش کند

زیر پایتان را آتش بزند

خون را در شکمتان داغ کند

هیچکس خانه را رها نمی‌کند مگر اینکه خانه صدای شیرینی در گوشتان باشد که می‌گوید:

رهایم کن

همین حالا از من فرار کن

من نمی‌دانم به چه چیزی تبدیل خواهم شد

اما می‌دانم که هرجایی امنتر از اینجاست

متن کامل شعر به انگلیسی

 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت/ پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

این شعر یکی از زیباترین توصیفات در بیان حال مهاجران افغانستانی در ایران است. بیت بیت آن توصیف غیرمستقیم و شاعرانه‌ای از وضعیت عجیب آنان در ایران است. وقتی شاعر می‌گوید که پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت با زبانی غیرمستقیم از بی‌حاصلی مهاجرت می‌گوید. شاید برای خیلی از مهاجران و پناهندگان در دنیا، مهاجرت فرصتی برای رشد و شکوفایی حداقل به شکل مادی باشد. اما برای مهاجر افغانستانی این گونه نیست. او در فقر به ایران آمد، در فقر زیست و در فقر هم از ایران خواهد رفت.

لینک منبع

 

حیران ۱ ۴

این یا آن، مسئله این است!

دو هفته است که آزادم و رها، البته نه مثل تخته پاره بر موج. چون کلاسای دانشگاه :\ و آموزشگاه (دارم همچون طفلی مشتاقِ آموختن دوره ی cpe رو میخونم) تا حدودی محدودم کردن.
و خب یه INTJ  وقتی وقت خالی داره چیکار میکنه؟ ... بله بدو بدو میره یه لیست مینویسه از کارایی که میتونه/ دوست داره/ بهتره بکنه تا مفیدتر یا productive تر باشه! من استراحتم با کار کردنه حالا یا به صورت شغل یا فعالیت ذهنی یا بدنی.

خلاصه بنابر تجربیات نه چندان مفیدی که از نحوه برنامه ریزی خودم داشتم و تعاریف توکا جان ( قسمت یک دو سه چهار ) رفتم سراغ درست کردن بولت ژورنال گرامی. نتیجه ی اون دفتر صد برگ سفید و بی روح باحالتر، دوست داشتنی تر و کارآمدتر از اون چیزی بود که ازش توقع داشتم...
 

حیران ادامه مطلب ۰ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان