چی میشه رد بشی از کوچمون؟!
خانهی مجازی جدید من:
t.me/heyraan_e_doraan
خوشحال میشم بهم سر بزنید ^^
خانهی مجازی جدید من:
t.me/heyraan_e_doraan
خوشحال میشم بهم سر بزنید ^^
دست و جیغ و هورااااا به افتخار خودم!!!!
هر 3 مصاحبه و دوره کارآموزی رو با موفقیت گذروندم و خیلیییییییییییی هیجان زده و خوشحالم. البته اینکه از دنیای تدریس زبان دور میشم و مسیرم تا سر کارم 2 ساعت و نیمه یکم زد تو حالم ولی اینا مهم نیست :) دل تو دلم نیست همکارها رو ببینم و بدونم چجور آدم هایی هستند. من تو آموزشگاه خیلی چیزا از همکارهام یاد گرفتم و ازشون ممنونم. امیدوارم اینجا هم همینطور باشه.
خب چند وقتی بود تصمیم داشتم تو لینکدین اکانت بزنم. البته بیشتر برای پیدا کردن پوزیشن ارشد میخواستم و حالا که یه شغل تو صنعت آی تی پیدا کردم گفتم دیگه واجبه این اکانت رو بزنم. و برای اولین بار عکس واقعی خودمو تو پروفایل اکانت مجازیم گذاشتم، اونم منی که اینقدر محافظه کار و نسبت به مجازی بدبینم! بعد از کامل کردن اطلاعات تحصیلی و شغلی مستقیم رفتم صفحه مجید ص (اسم اصلیش مجید نیست ولی من همش اسمش رو یادم میره D:) رو چک کردم. دو دقیقه بعدش نوتیف اومد که مجید هم صفحه شما رو چک کرده! نگو که این لینکدینِ خبرچین به بقیه خبر میده که چه کسایی صفحه شون رو دیدن! شاید پیش خودش فک کنه چه آدم فضولیم ( ایموجی کوبیدن کف دست به پیشونی) پ.ن.مجید همونی بود که غیر مستقیم باعث شد این شغل رو بگیرم و کلی باهاش رودروایسی (رودربایستی/ رودروایستی/ رودربایسی ؟!) دارم.
خلاصه اینکه منم اومدم تو جو لینکدین و چندین اکانت دیگه رو هم دنبال کردم و هی دختر! چقدر همه حرفه ای و باحال بنظر میرسند! چقدر همه در حال تلاشند و دوره های مختلف میرند و شغل جدید میگیرند و .... کلی با دیدنشون انرژی گرفتم.
صفحه مارک منسن نویسنده مورد علاقه ام رو هم دنبال میکنم. تنها کتابی که تو این پروسه تغییر شغل و کار اموزی و خوندن المانی و امتحانای دانشگاه تونست منو همچنان مجذوب خودش نگه داره کتاب Every thing is f*cked از اقای مارک منسن بود. تو یه پست کامل راجع بهش توضیح میدم. باید مصاحبه با مدیر عامل رو هم پست کنم. خاطره اردوی کاشان هم یادم نره، ماجرای اومدنم به دنیای تدریس رو هم باید بنویسم، و این که چرا تیچینگ رو دوست دارم و خیلی چیزهای دیگه... از فراموش کردن اتفاقات خوب زندگیم میترسم.
بی ربط 1: دامادمون داره میاد و دل تو دل آبجیم نیست :)))
بی ربط 2: یه توییت بود که میگفت به بچه هاتون تو ایران پرواز یاد بدین. مملکت رو هواست! فکر کنم با این دید ما افغانستانی ها باید فضانوردی یاد بگیریم چون افغانستان عملا تو فضاست.
بی ربط 3: خواهرم پاسپورت الکترونیک نداره و چون افغانستان عملا دولت نداره نمیتونه پاسپورت بگیره در نتیجه نمیتونه بره پیش شوهرش :(
بی ربط 4: پادکست های دکتر ایمان فانی و مدرسه زندگی رو بی نهایت دوست دارم و این چند روز تو مسیر مترو به کلاس زبانم چندتاشون رو گوش دادم و عمیقا لذت بردم! و بیشتر از آلِن دو باتن چیز یاد گرفتم. مرسی آلِن
تا درودی دیگر بدرود
فردا امتحان میان ترم طراحی دیجیتال سیستم های کامپیوتری دارم. استادمون رییس دانشکده است و آدم بسیار محترمیه، کاش وقت داشتم سر کلاساش حاضر میشدم و درس میخوندم. درسش جالبه ولی وقتی پای امتحان بیاد وسط، هر چیزی غیر درس حتی ترک های دیوار هم جذابیتشون چند برابر میشه. حتی قصدی برای پست گذاشتن نداشتم ولی دیگه چون امتحان داشتم اومدم :))
انگار دوباره 8 ساله ام و مامانم نمیذاره برم اردو و زورم نمیرسه
انگار دوباره بچه های کوچه مون منو تو بازیشون راه نمیدن و زورم نمیرسه
انگار بابام کفشی که دوست دارم رو برام نمیخره و زورم نمیرسه
حال الان من همینه. غمگینم و زورم به سگ سیاهی که گلوم رو خفت کرده نمیرسه. پول ندارم و زورم نمیرسه. رییس حقوقم رو کمتر از اونچه که باید واریز کرده و زورم نمیرسه. رزومه هایی که برای شرکت های برنامه نویسی میفرستم ریجکت میشن و زورم نمیرسه. نمیتونم به کسی که دوستش دارم اعتراف کنم و زورم نمیرسه تا ترسم رو شکست بدم. فامیلمون که یه دختر 29 ساله بود از بیماری قلبی می میره و زورم نمیرسه. همون هفته میفهمیم که مادرم هم بیماری قلبی داره و زورم نمیرسه. میخوام خوشحالش کنم تا فکرای منفی نکنه و زورم نمیرسه. میخوام بابام خوشحال باشه و موقع اخبار دیدن غر نزنه و فحش نده ولی زورم نمیرسه. میخوام داداشم و آبجیم که تازه 8 و 6 سالشونه رو ببرم شهربازی و باغ وحش و بهشون کلی چیز نشون بدم تا خوشحال بشن ولی زورم نمیرسه. میخوام مامانم رو ببرم مسافرت ولی زورم نمیرسه. میخوام مامانم با فامیلا و دوستا حرف بزنه و حالش خوب بشه ولی دایی ها و خاله ها و خیلی های دیگر به خاطر طالبان آواره اند و امیدوارانه حرف زدن و چیزهای قشنگ گفتن از جان کندن هم سخت تر بنظر میرسه. از ناراحت بودن خسته ام و میخوام حقیقتا خوشحال و امیدوار باشم و زورم نمیرسه.
تو فیلم ساکورا 2020 پسرِ همه چیز تمام فیلم که قیافه، موفقیت تو درس و بیسبال، محبوبیت، دوست دختر و خانواده ای شاد داشت تصادف میکنه و همه اینا رو از دست میده. تو یه صحنه میگه زندگی مثل پرتاب توپه، خدا توپ عشق، شادی و موفقیت رو به سمتمون پرتاب میکنه. خدایا من همه توپا رو درست گرفتم پس چرا این توپ آخر رو برام خوب پرتاب نکردی؟ حس میکنم نمیتونم به این توپ ضربه بزنم. از توانم خارجه...
همه چیز انگار فراموش شده است. دیگر رسانه ها هم کاری به کار افغانستان ندارند. کشته ها فقط یک عددند مثل بقیه عددها جلوی چشم ما آدم ها. بی تفاوت شده ایم. تنها سلاح باقی مانده برای بقایمان همین است. ما که دور استیم اما برای کسانی که وسط معرکه هستند هر روزِ زندگی در آن شرایط کمتر از مرگ نیست. فرقی نمیکند صبح زنگ بزنم یا شب، دیروز یا امروز، تلاش کنم حرفای امیدوارکننده بزنم یا فقط سکوت کنم، آخرِ همه ی تماس ها و پیام هایم به کابل و کویته به گریه ختم می شود و این سوال که "چی خواد شد؟" خدایا چی خواد شد؟ دَ سر مردم بی پناه کشورم چی خواد آمد؟
خودم را دلخوش میکنم که ظلم نمی ماند ولی فعلا که مانده است. می ترسم به "ج" و "ر" پیام بدم و داغ دلشان را داغ تر کنم. من حرف های قشنگ بلد نیستم. نمی توانم از اینده روشن حرف بزنم وقتی می بینم آنها وسط طالبانی هستند که چیزی جز کشتار نمی دانند و من اینجا پشت لپتاپ نشستم و غر می زنم که چرا استاد پروژه زیاد داده و چرا حقوقم کم است. به عدالت شک می کنم. به این که ما بنی بشر عضو یک پیکریم شک می کنم. من کار خوبی نکردم اما زندگی خوبی دارم، آنها که کار بدی نکردند اما زندگی فاجعه باری دارند.
"ج" گفت آنقدر گشنگی و فقر زیاد شده است که جلوی هر نانوایی صف های طولانی برای گرفتن نان های نذری درست می شود. دیروز شنیدم یکی از اقوام در ایران برای یک مراسم ساده لباس 5 میلیونی گرفته است. دلم گرفت. "ج" میگفت آنهایی که در صف هستند گدا یا معتاد نیستند. آدم های عادی هستند. شاید قبلا صاحب دکانی بودند و برای مهمانانشان دسترخان مفصلی پهن میکردند یا معلمان و مهندسانی که با عزت زندگی میکردند ولی چه شد که حالا محتاج شدند به لقمه نانی که چند صباحی بیشتر دوام بیاورند. "ج" گفت دیگر بیشتر خانواده ها غذا ندارند و فقط نان و چای می خورند. "ج" گفت و گفت و گفت. گریه کردیم و اشک هایمان را پاک کردیم و گفتیم که روزهای خوب هم می آید. گفتیم که این روزها هم تمام می شود و دور هم جمع می شویم و شادی بلاخره به دل هایمان بر می گردد. دوباره موقع خوابیدن در خانه پدر بزرگ سرِ بالشت ها جنگ می کنیم. دوباره در مهمانی ها غر می زنیم که چرا ما دخترها باید همه ی ظرفها را بشوریم. دوباره می نشینیم به پسرهای فامیل می خندیم و مسخره بازی می کنیم. ولی چرا همه ی این چیزها این قدر دور به نظر می رسند؟
با "ع" صحبت می کردم و طبق عادت پرسیدم در چه حالی و چه می کنی؟ گفت" واقعا نمیدانی؟ چه می کنم؟ چه می توانم بکنم؟ اصلا می گذارند کاری کنم؟" از حماقتم شرمنده شدم. منی که در رفاه بودم از دلِ پر خون "ع" و امثال او چه خبر دارم؟ خدا واقعا چه دل بزرگی دارد. همه چیز را می بیند و تحمل میکند. رنج و درد این همه آدم را می بیند و می بیند و هیچ نمی گوید.
"ح ع" از من پرسید اگر با گلوله طالبان بمیرد شهید حساب می شود یا نه؟ چرا "ح ع" که تازه وارد 17 سالگی شده باید همچین سوالی داشته باشد؟ چرا باید هر لحظه مرگِ خود به چشم نظاره کند. مرگ خودش و آرزوهایش و آینده ای که برایش تلاش کرده بود. "حرفش را هم نزن، باید دانشگاه بروی، کار کنی و زن بگیری، مرا هم به عروسیت دعوت می کنی. از الان گفته باشم" این کلمات را تایپ کردم و اشک ریختم. من چه می توانم بکنم؟ آنها چه می توانند بکنند؟
خدا واقعا همه چیز را می بیند؟ من که شک کرده ام.
* عنوان از این آهنگ
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
بعد 6 سال دیدمش. دوباره یادم افتاد چه قدر از همه چیزش خوشم میاد. از طرز حرف زدنش، از گاه و بیگاه خندیدنش، از قیافش، از طرز فکرش، از با انرژی بودنش، از مهربون و حمایتگر بودنش. فکر میکردم وقتی میبینمش دیگه میتونم از یواشکی دوست داشتنش دست بردارم چون من فانتزی ذهنیم از اون رو دوست دارم. ولی فهمیدم من خودِ خودش رو دوست دارم. هم اون شکلِ فانتزی تو ذهنم و هم واقعیتِ اون. ولی به سرد ترین شکل ممکن باهاش حرف زدم و نتونستم تو چشماش نگاه کنم چون میترسیدم لو برم. چون من یه ادم ترسو و بزدلم. لعنت به من
همش کانالای خبری رو چک میکنم و اشک میریزم. به مامانم میگم بخاطر سر درد و تب کروناست ولی کی بخاطر تب یک ریز هق هق میکنه؟ بدن درد و رنج فیزیکی در برابر غمی که رو سینه ام نشسته هیچه. دختر عموم که ساکن کابله استوری گذاشته:
"اگر قرار است هفته ی بعد اتفاق بدی بیفتد پس بگذار همان هفته ی بعد غمش را بکش. خوبیش اینست که حداقل یک هفته برای زیستن داریم"
کلمات نمیتونند حالم رو وصف کنند. امروز سر سفره داشتیم درباره ی آینده کابل حرف میزدیم. بابا گفت فقط خدا خودش به مردم رحم کنه. به دخترا، به بچه ها، به شیعه ها، به ما هزاره ها. هیچ کدوممون نتونستیم به زبون بیاریم که اگه طالبان کابل رو بگیره چی به سر عموها و عمه ها میاد. حتی تصورشم هم وحشتناکه.
دلم میخواد دختر عموم رو بغل کنم. بهش بگم دووم بیار دختر. ولی نمیتونم
خب این پست صرفا راجع به اتفاقای این اواخر تو زندگیمه و ارزش دیگه ای نداره (حالا مثلا پست های دیگم ارزش دیگه ای داشتن :دی)
1- ریجکت شدم :) راستش زیاد ناراحت نشدم. توقع قبول شدن رو هم نداشتم به هر حال. بریم که داشته باشیم برای پذیرش ارشد با فاند.
2- شروع کردم با مگوش برای جی ار ای وکب میخونم. فکر کنم باید عکس پیشرفت تو اون اپ رو هم اینجا اپلود کنم.
3- این عکس پایین وضعیت فعلی من تو دولینگو کره ای و المانیه اونم مال بعد دو سه ماه تمرین نکردنه
1- ارتقا گرفتم و سوپروایزر شدم! هورااااااااااااا
سوپروایزر یعنی کارشناس آموزشی و وظایفش هم تعیین سطح زبان آموزها، نظارت و آبزرو اساتید، رسیدگی به درخواست ها و مشکلات زبان آموزها و اساتید و ... هست. کلی ماجرا و دراما در راهه و فکر کنم پستای وبلاگی پر و پیمونی ازشون در میاد :) البته وسط این حجم هیجان زدگی، یه نگرانی بزرگی هم پاشو گذاشته رو گردنم. نگرانی از اینکه اگه مشکلی پیش بیاد، اگه جایی از لحاظ دانش، تجربه یا روحیه کم بیارم و کاری رو خراب کنم. واسه همین میخواستم با آهنگ خودمو دلداری و یجورایی روحیه بدم. و این آهنگ های قشنگ three little birds و brave رو از گوگل شکار کردم.
2- باورم نمیشه تقریبا سه سال پیش همین موقع ها بود که به تموم کردن زندگیم فکر میکردم. الان اونقدر حالم خوبه و شادم که همه ی اون ناراحتیا مثل یه دروغ بنظر میرسن. فکر میکنم روزهای پیش رو هم همینطورن. زمانی که فکر میکنم زندگیم بهتر از این نمیشه، یا زمانی که فکر میکنم بهتره همه چی رو تموم کنم؛ زندگی باز هم منو غافلگیر میکنه، و همینه که باعث میشه دلم میخواد ادامه بدم. کنجکاوی برای اینکه بلاخره درگیری من و زندگی به کجا ختم میشه.
3- تو یه دوره پایتون شرکت کردم و باز هم به این نتیجه رسیدم که من برای بودن تو دنیای کدها و سیستم های کامپیوتری ساخته شدم. برنامه ام اینه که به تدریج از ساعت کاری آموزشگاهم کم کنم و برم کارآموزی تا بتونم تابستون آینده از شغل جدید و خفنم تو یه جای بهتر بنویسم. فعلا پامو جای محکمی نذاشتم و نمیتونم به راحتی ریسک کنم و همین منبع درآمد هرچند کمی رو که دارم از دست بدم. البته که دوست ندارم تدریس رو برای همیشه بذارم کنار ولی خب دیگه...
4- یه آهنگ دیگه هم هست که تازه پیداش کردم و واقعا عاشقش شدم. بیاین با هم بهش گوش بدیم. prince by Madeon
5- ددلاین های تکالیف و ارائه ها دانشگاه از رگ گردن بهم نزدیکتره و فقط این دو سه روز تعطیلی تونست نمراتم رو نجات بده وگرنه حتما نمرات هر درسم از 15 به بالا نمیشد. مرسی امام.
6- این کمیته بررسی بورسیه هم میخوان رسماً ما اپلیکنت ها رو دق بدن. خب اعلام یه روز دقیق برای نتایج اینقدر سخته برادر من؟ امیدوارم تا یه هفته دیگه خبرهای خوبی رو تو این وب بنویسم ^_^ { باید یه پست هم بنویسم در باب ریجکت شدن و آسیب ها و راهکارها :) }
7- از اول ماه مِی آلمانی رو شروع کردم و کره ای رو جدی تر دارم میخونم. میخوام از این به بعد هر جمعه رکورد دولینگوم رو اینجا بذارم. البته اگه بتونم تنبل و نگران درونم رو قانع کنم که از سریال دیدن و فقط کار کردن دست بکشه.
8- مهدیه رو دیدم و حس میکنم برای یه سال شارژ شدم. کاش میتونستم بهش نشون بدم چقدر برام دوست داشتنی و باارزشه.
9- اخیرا چندتا فیلم چینی دیدم که واقعا برام دوست داشتنی بودن، بااز میام براتون راجع بهشون حرف میزنم. عجالتاَ اسمشون رو الان داشته باشین تا پست بعدی که راجع بهشون وراجی کنم.
my best summer, better days , us and them
10- سریال هاسپیتال پلی لیست و زندگی هوشمند زندانی ها رو به تازگی تموم کردم و باید بگم این ژانر اسلایس آو لایف ( شاید ترجمه شو بشه برشی از زندگی گفت) و شین پی دی واقعا دل منو بردن.
11- احتمالا اون تابستون میاد و نمیدونم بعد 6 سال چجوری باهاش روبرو بشم. خیلی تلاش کردم اما هنوزم ته دلم بهش حس دارم و نمیدونم چرا. امیدی به افتادن هیچ اتفاقی بینمون ندارم ولی ... حس میکنم اون تو زندگیم مثل بقیه آدما نیست و تاثیرش هنوزم رو زندگیم هست.
12- دو روز پیش مهمون داشتیم و تازه فهمیدم چقدر تحمل حرفای عادی تو دورهمی ها رو ندارم و همش میخواستم از اون جمع بیرون بزنم و خب اینکارو کردم. فکر نمیکنم شنیدن حرفاشون ارزش اینو داشته باشه که بخاطرش به آرامش روان و روحم آسیب بزنم.
کسی رو داری که وقتی ناراحتی و مشکلی داری بتونی باهاش حرف بزنی؟ واسه جواب دادن بهش میرم تو فکر، مامان و بابا؟ نه من به اندازه ی کافی آرامششون رو بهم زدم و دلشون رو شکستم. خواهرام؟ نه ما اونقدرها هم صمیمی نیستیم. دوستام؟ نمیدونم میتونم کسی رو دوست خودم بدونم یا نه. همکارام؟ فکر نمیکنم علاقه ای به شنیدن ناراحتی های من داشته باشن. بعد به این فکر میکنم که اصلا تو این بیست سال و خورده ای که نفس کشیدم، همچین آدمی تو زندگیم وجود داشته؟ اسم سه چهار نفر به ذهنم میرسه. اونا همونایی بودن که وقتی بعد یه مدت طولانی و آنالیز کردن کیفیت رابطه م باهاشون (!) حرف دلم رو بهشون گفتم و خیلی راحت گذاشتنش کف دست بقیه، قضاوتم کردن یا بهم خندیدن. همینه که از قبل سخت گیرتر شدم. قبلترها دوست داشتم کم و بیش با علایق و خلق و خوی آدما آشنا بشم. یه جمله راجع به معنای زندگی، تفکر عمیق و یا امثالهم مینداختم وسط تا ببینم طرف مقابل نظرش چیه، ولی بلا استثناء همه از صحبت کردن راجع بهش طفره میرفتن، بحث براشون جالب نبود و یا اینکه سطح و فاصله دیدگاه ذهنی مون به اندازه فاصله زمین و کهکشان آندرومدا بود. روابط سطحی و سلام احوالپرسی های از سر اجبار با فامیل و همکارا هم فرسوده ام میکنه و هیچ علاقه ای به شناخت بیشتر آدما ندارم چون پیشفرض فکر میکنم که در نهایت قراره نا امیدم کنن پس چرا وقتم رو براشون بذارم؟ ولی تنهاییم داره به مراحل بحرانی میرسه :دی و واقعا دیگه دارم رد میدم، چون دلم میخواد یه سری چیزا رو با آدمای نازنین زندگیم به اشتراک بذارم ولی کلی ترس دست و پامو بسته. ترس از اینکه مزاحمشونم، اینکه دوستم نداشته باشن، از اینکه نادیده بگیرنم، بهم بخندن یا قضاوتم کنن، یا حتی ناراحتی من باعث ناراحتی اونا بشه و بعد بخاطر ناراحت کردنشون عذاب وجدان بگیرم. فعلا راه حلی برای نجات روابط تجزیه شدم پیدا نکردم. ولی فعلا همینکه میتونم اینجا جدای از همه ی ترسایی که گفتم، و با خیال راحت بنویسم هم خیلی خوبه.
خب رفقا، جونم براتون بگه که الان تا خرخره غرق در اضطراب، کار، درس و دل نگرانی های مربوطه هستم.
1- نتایج بورسیه ای که ثبت نام کردم از هفته بعد تا اوایل خرداد ماه اعلام میشه و با اینکه عقلم بهم میگه زیاد به نتیجه مثبت دل خوش نکنم ( چون سر اون دو تا ریجکتیم خیلییییییی ضربه بدی خوردم) ولی دست خودم نیست و همش خودمو تو اون دانشگاه و موقعیت تصور میکنم. و "خدایا، تو رو خدا" گویان ته دلم میخوام که بشه
2- اسم منو به عنوان کاندید کارشناس آموزشی واحد آموزشگاه زبانمون از بین بیست، سی تا از همکارا دادن :) بله ما اینیم دیگه. و احتمالا هفته دیگه مصاحبه مجازی دارم و هییییییچ ایده ای ندارم که قراره چه سوالی ازم بپرسن و اگه قبول نشم تا کی میخوام تدریس رو ادامه بدم.
3- من، بله منِ منِ کله گنده این ترم 20 واحد برداشتم که که 18 تاش تخصصیه و میدونم لایق همه ی فحش هایی هستم که هر شب دارم به خودم میدم و اینکه استادا حقیقتا دهن بنده رو با تکالیفشون و مهلت های کمی که دادن صاف کردن و من باید برم بمیرم اصن.
4- دو تا شاگرد خصوصی قبول کردم (خودم کردم که لعنت بر خودم باد) و چون وجدان کاریم یکم بیش فعاله واسه اینا کلی وقت میذارم و ورک شیت دانلود میکنم و تک تک تکالیفشونو تو تلگرام چک میکنم و وویساشونو اصلاح میکنم و اصن خای بر سر منِ معتاد به کار که تو بیست و چهار ساعت حتی نیم ساعتشم برای تفریح و دل خودم وقت نمیذارم.
5- بنده چون افغانستانی هستم باید پاسپورتم ویزای دانشجویی میخورد که نخورد :) و حالا یهویی سازمان مرکزی دانشگاه اولتیماتوم داده که یالا تو این اوج کرونا برین فلان جا امضای فلان و تایید بهمان و مهر بیسار و بگیرید تا بعد برید سفارت و بعد هم برید کابل تا خروج از کشور بخورید و اقامتتون دانشجویی بشه و من که زیر یه خروار درس و کار و استرسِ آینده ی نامعلومم دارم دست و پا میزنم اینجوری شدم : 0_0 وات د فاز؟ خب چرا برای یه مهر برم اون ور دنیا اونم تو این کرونا؟ چه کاریه اصن؟
6- و اینکه من تو اون بورسیه ای که ثبت نام کردم نگفتم دانشجوئم، چون کارای مدارکیم هنوز ناقص بود و اگر با احتمال یک در صد میلیون اسمم در بیاد با مشکل مدارک و اینا روبرو میشم و ای خدا، چرا همه چی یهو بهم گره خورد انقدر؟
آخییییش چقدر دلم سبک تر شد. قشنگ انگار یه بار از رو دوشم برداشته شد.
خدانگهدارِ شوما تا درد و دلی دیگر