شب های بی ترانه نمانه نمانه

 همه چیز انگار فراموش شده است. دیگر رسانه ها هم کاری به کار افغانستان ندارند. کشته ها فقط یک عددند مثل بقیه عددها جلوی چشم ما آدم ها. بی تفاوت شده ایم. تنها سلاح باقی مانده برای بقایمان همین است. ما که دور استیم اما برای کسانی که وسط معرکه هستند هر روزِ زندگی در آن شرایط کمتر از مرگ نیست. فرقی نمیکند صبح زنگ بزنم یا شب، دیروز یا امروز، تلاش کنم حرفای امیدوارکننده بزنم یا فقط سکوت کنم، آخرِ همه ی تماس ها و پیام هایم به کابل و کویته به گریه ختم می شود و این سوال که "چی خواد شد؟" خدایا چی خواد شد؟ دَ سر مردم بی پناه کشورم چی خواد آمد؟

خودم را دلخوش میکنم که ظلم نمی ماند ولی فعلا که مانده است. می ترسم به "ج" و "ر" پیام بدم و داغ دلشان را داغ تر کنم. من حرف های قشنگ بلد نیستم. نمی توانم از اینده روشن حرف بزنم وقتی می بینم آنها وسط طالبانی هستند که چیزی جز کشتار نمی دانند و من اینجا پشت لپتاپ نشستم و غر می زنم که چرا استاد پروژه زیاد داده و چرا حقوقم کم است. به عدالت شک می کنم. به این که ما بنی بشر عضو یک پیکریم شک می کنم. من کار خوبی نکردم اما زندگی خوبی دارم، آنها که کار بدی نکردند اما زندگی فاجعه باری دارند.

"ج" گفت آنقدر گشنگی و فقر زیاد شده است که جلوی هر نانوایی صف های طولانی برای گرفتن نان های نذری درست می شود. دیروز شنیدم یکی از اقوام در ایران برای یک مراسم ساده لباس 5 میلیونی گرفته است. دلم گرفت. "ج" میگفت آنهایی که در صف هستند گدا یا معتاد نیستند. آدم های عادی هستند. شاید قبلا صاحب دکانی بودند و برای مهمانانشان دسترخان مفصلی پهن میکردند یا معلمان و مهندسانی که با عزت زندگی میکردند ولی چه شد که حالا محتاج شدند به لقمه نانی که چند صباحی بیشتر دوام بیاورند. "ج" گفت دیگر بیشتر خانواده ها غذا ندارند و فقط نان و چای می خورند. "ج" گفت و گفت و گفت. گریه کردیم و اشک هایمان را پاک کردیم و گفتیم که روزهای خوب هم می آید. گفتیم که این روزها هم تمام می شود و دور هم جمع می شویم و شادی بلاخره به دل هایمان بر می گردد. دوباره موقع خوابیدن در خانه پدر بزرگ سرِ بالشت ها جنگ می کنیم. دوباره در مهمانی ها غر می زنیم که چرا ما دخترها باید همه ی ظرفها را بشوریم. دوباره می نشینیم به پسرهای فامیل می خندیم و مسخره بازی می کنیم. ولی چرا همه ی این چیزها این قدر دور به نظر می رسند؟

با "ع" صحبت می کردم و طبق عادت پرسیدم در چه حالی و چه می کنی؟ گفت" واقعا نمیدانی؟ چه می کنم؟ چه می توانم بکنم؟ اصلا می گذارند کاری کنم؟" از حماقتم شرمنده شدم. منی که در رفاه بودم از دلِ پر خون "ع" و امثال او چه خبر دارم؟ خدا واقعا چه دل بزرگی دارد. همه چیز را می بیند و تحمل میکند. رنج و درد این همه آدم را می بیند و می بیند و هیچ نمی گوید.

"ح ع" از من پرسید اگر با گلوله طالبان بمیرد شهید حساب می شود یا نه؟ چرا "ح ع" که تازه وارد 17 سالگی شده باید همچین سوالی داشته باشد؟ چرا باید هر لحظه مرگِ خود به چشم نظاره کند. مرگ خودش و آرزوهایش و آینده ای که برایش تلاش کرده بود. "حرفش را هم نزن، باید دانشگاه بروی، کار کنی و زن بگیری، مرا هم به عروسیت دعوت می کنی. از الان گفته باشم" این کلمات را تایپ کردم و اشک ریختم. من چه می توانم بکنم؟ آنها چه می توانند بکنند؟

 

خدا واقعا همه چیز را می بیند؟ من که شک کرده ام.

* عنوان از این آهنگ

 

حیران ۰ ۴
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان