درد اشتیاق
۳ مهر ۰۰ / ۱۱:۲۷
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
بعد 6 سال دیدمش. دوباره یادم افتاد چه قدر از همه چیزش خوشم میاد. از طرز حرف زدنش، از گاه و بیگاه خندیدنش، از قیافش، از طرز فکرش، از با انرژی بودنش، از مهربون و حمایتگر بودنش. فکر میکردم وقتی میبینمش دیگه میتونم از یواشکی دوست داشتنش دست بردارم چون من فانتزی ذهنیم از اون رو دوست دارم. ولی فهمیدم من خودِ خودش رو دوست دارم. هم اون شکلِ فانتزی تو ذهنم و هم واقعیتِ اون. ولی به سرد ترین شکل ممکن باهاش حرف زدم و نتونستم تو چشماش نگاه کنم چون میترسیدم لو برم. چون من یه ادم ترسو و بزدلم. لعنت به من