اوضاع خوش خیالان سامان پذیر گردد

فردا امتحان میان ترم طراحی دیجیتال سیستم های کامپیوتری دارم. استادمون رییس دانشکده است و آدم بسیار محترمیه، کاش وقت داشتم سر کلاساش حاضر میشدم و درس میخوندم. درسش جالبه ولی وقتی پای امتحان بیاد وسط، هر چیزی غیر درس حتی ترک های دیوار هم جذابیتشون چند برابر میشه. حتی قصدی برای پست گذاشتن نداشتم ولی دیگه چون امتحان داشتم اومدم :))

 

همه چیز اونقدر ها هم بد نیست. حتی اگر هم بد باشه همیشگی نیست. همین زندگی رو جذاب میکنه. همین که نمیدونی امروز با کلی دلخوری استعفا میدی و نا امید از پیدا کردن شغل یه گوشه زانوی غم بغل میگیری و همون موقع زنگ میزنن که به مصاحبه کاری دعوتت کنند. همین که با هزار جور دعا و نگرانی میبینی مادرت رفته ازمایش بده و خدا رو شکر میبینی بیماریش موضوع خاصی نیست و با انتی بیوتیک حل میشه. همین که میشنوی کسایی که تو وضع بدی بودند دارند میرن یه کشور دیگه تا زندگی جدیدی رو شروع کنند. فکر میکنم این آرامش حاصل از اینکه میدونی همه چیز در نهایت فانی و گذراست نشانه بلوغ فکری آدمه. اینکه دیگه برای هر چیزی زمان و انرژی نمیذاری و هوشمندانه انتخاب میکنی که تو کدوم نبرد بجنگی و یا کجا آسیب ببینی، چون به هر حال آسیب دیدن تو زندگی حتمیه.

 

نهم آبان ماه از یه شرکتی که واقعا دوست داشتم توش کار کنم بهم تماس گرفتند. رزومه ام پذیرفته شده بود. بعد از 14،15 باری که ایمیل ریجکتی از شرکتهای مختلف گرفته بودم واقعا باور قبولی برام سخت بود. مصاحبه اولم تو 11 آبان با منابع انسانی راضی کننده بود. از اخلاقم و نحوه تحلیل و استدلالم خوششون اومده بود. به اینکه من 3 ساله تدریس میکنم هم علاقمند شده بودند. حتی از پشت دوربین اسکایپ هم رضایت رو تو چشماشون میشد دید. گفتند به جای اینکه 3 ماه کارآموز باشم، 1 ماهه کار آموزی رو بگذرونم. داشتم از ذوق بال در میاوردم. حتی الانش هم خیلی خوشحالم ولی نمیتونم تو کلمه هام نشونش بدم. مصاحبه دومم با تیم فنی که تو 19 آبان بود نا امیدم کرد. بندگان خدا هر چی سوال میکردند من نمیدونستم. خب راستش من چیز زیادی از HTML, CSS, JScript نمیدونم ولی تو رزومه ام اورده بودمشون D: ولی به هر حال قبول شدم که این خودش از عجایبه! بیشتر از بکگراند کاری و تحصیلیم پرسیدند. از اینکه با کدوم حوزه کاری آشنا هستم و این جور چیز ها. هم خوشحالم و هم مضطرب. خوشحالیم رو با مادرم قسمت میکنم. قسمت پر اضطرابش رو خودم به تنهایی به دوش میکشم. فردا هم روز اول جلسه م با مربی دوره هست. نمیدونم از شدت اضطراب چیکار کنم.

 

از دست اضطرابم رفتم سمت تلگرام و اینستا. در واقع از چاله خودمو پرت کردم به سمت چاه. پنج ساعت تمام فقط داشتم مطالب کانال توییتر فارسی رو میخوندم. دیشب هم تا ساعت 2 داشتم تو اینستا میچرخیدم و آمار کارمندای شرکتی که توش قراره کارآموزی داشته باشم رو چک میکردم. چرا واقعا؟ رفتن به سمت اینستا و تلگرام حس بدی بهم میده. تلف کردن وقتم و عقب انداختن کارهام واقعا ازار دهنده است. کاری نمیکنم چون اضطراب دارم، و اضطراب دارم چون کاری نمیکنم :)))))) پیج "اون" رو هم چک کردم. همون موقع که اومد ایران اینستا زد. پیجش هیچ تغییری نکرده. راجع بهش کنجکاوم. شاید اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم میتونستیم دوست های خوبی برای هم باشیم. یکی توییت زده بود اگه قیافه و پول و یا وجه تمایز خاصی ندارید این قضیه اعتراف عشق رو زیاد جدی نگیرید وگرنه به .. میرید. باهاش موافقم.

 

اگر این کار رو بتونم بگیرم خیلی جلو میفتم. پرداختی بیشتر و اضطراب کمتر. مسئولیت زیاد تدریس و حقوق کمش (که در نتیجه باید بیشتر کلاس برمیداشتم تا دخل و خرجم جور در بیاد) داشت پدرم رو در می اورد. یادمه شهریور ماه بود که یهو تو آشپزخونه به مامانم گفتم حالم خیلی بده. با خنده گفتم که ناراحت نشه. گفت دیوونه شدی؟ این حرفا چیه؟ فهمیده نشدن و تنها بودن خیلی بده. نتونستم بایستم، همونجا نشستم و شر شر اشکام میومد. از اینکه ضعیف دیده بشم بدم میاد. از اینکه بقیه به خاطر من ناراحت بشن بدم میاد ولی دیکه توانی برام نمونده بود. بعضی وقتا رها کردن بهترین راهه. رفتن به دنیای تدریس و حالا رها کردنش هر کدوم تو زمان خودشون بهترین راه حل بودند.

 

دارم میرم کلاس آلمانی. استادمون دانش بالایی داره ولی بعضی رفتاراهاش زننده است. ملامت کردن زبان آموزا اونم اینقدر مستقیم برام پذیرفته شده نیست. ولی در کل کلاسمون رو دوست دارم. هزینه ش رو خودم دارم میدم و کسی تو خونه نمیدونه دارم میرم کلاس آلمانی. دوست ندارم پنهان کاری کنم ولی اگر بدونند آلمانی میخونم فکر میکنند به خاطر "اون" هست که در واقع فکر درستیه. و یا میگن که کارم بیخوده و این چیزا فایده ای نداره. همون در سکوت برم جلو بهتره. یکم حس خفن بودن بهم دست میده. حسی که آدم موقع انجام دادن کارهای باحال و یا ممنوعه داره! البته به دختره هست که راه به راه به این موضوع که من افغانستانی و هزاره هستم اشاره میکنه و بیش از حد باهام مهربونه. رفتارش حس تصنعی بودن داره. فکر میکنم آدمهایی که متفاوت هستند واقعا بعد از یه مدت دوست دارن عادی حساب بشن و اینقدر متفاوت بودنشون به صورتشون کوبیده نشه. شاید هم برای همه اینطور نباشه ولی من همینو میخوام.

 

باید یه جور دیگه زندگی کنم. دوری از کتابام داره بهم فشار میاره. سریالهایی که دوست دارم رو نمیتونم دنبال کنم. یه تغییر اساسی لازم دارم. راستی باید رکورد دولینگوم رو هم اینجا بذارم. شاید دفعه بعد...

حیران ۱ ۳
عین صاد

خوشحالم توی کاری دوست داشتی قبول شدی :))

ممنونم 3>

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان