انگار دوباره 8 ساله ام و مامانم نمیذاره برم اردو و زورم نمیرسه
انگار دوباره بچه های کوچه مون منو تو بازیشون راه نمیدن و زورم نمیرسه
انگار بابام کفشی که دوست دارم رو برام نمیخره و زورم نمیرسه
حال الان من همینه. غمگینم و زورم به سگ سیاهی که گلوم رو خفت کرده نمیرسه. پول ندارم و زورم نمیرسه. رییس حقوقم رو کمتر از اونچه که باید واریز کرده و زورم نمیرسه. رزومه هایی که برای شرکت های برنامه نویسی میفرستم ریجکت میشن و زورم نمیرسه. نمیتونم به کسی که دوستش دارم اعتراف کنم و زورم نمیرسه تا ترسم رو شکست بدم. فامیلمون که یه دختر 29 ساله بود از بیماری قلبی می میره و زورم نمیرسه. همون هفته میفهمیم که مادرم هم بیماری قلبی داره و زورم نمیرسه. میخوام خوشحالش کنم تا فکرای منفی نکنه و زورم نمیرسه. میخوام بابام خوشحال باشه و موقع اخبار دیدن غر نزنه و فحش نده ولی زورم نمیرسه. میخوام داداشم و آبجیم که تازه 8 و 6 سالشونه رو ببرم شهربازی و باغ وحش و بهشون کلی چیز نشون بدم تا خوشحال بشن ولی زورم نمیرسه. میخوام مامانم رو ببرم مسافرت ولی زورم نمیرسه. میخوام مامانم با فامیلا و دوستا حرف بزنه و حالش خوب بشه ولی دایی ها و خاله ها و خیلی های دیگر به خاطر طالبان آواره اند و امیدوارانه حرف زدن و چیزهای قشنگ گفتن از جان کندن هم سخت تر بنظر میرسه. از ناراحت بودن خسته ام و میخوام حقیقتا خوشحال و امیدوار باشم و زورم نمیرسه.
تو فیلم ساکورا 2020 پسرِ همه چیز تمام فیلم که قیافه، موفقیت تو درس و بیسبال، محبوبیت، دوست دختر و خانواده ای شاد داشت تصادف میکنه و همه اینا رو از دست میده. تو یه صحنه میگه زندگی مثل پرتاب توپه، خدا توپ عشق، شادی و موفقیت رو به سمتمون پرتاب میکنه. خدایا من همه توپا رو درست گرفتم پس چرا این توپ آخر رو برام خوب پرتاب نکردی؟ حس میکنم نمیتونم به این توپ ضربه بزنم. از توانم خارجه...