هر چقدر هم که تو عاشق کارِت باشی، کارِت عاشق تو نمیشه

حس میکنم با شغلم تو یه رابطه عاطفی مسموم گیر افتادم. دوستش دارم. خیلی زیاد. از تفریحم و از کارها و ادمهایی که برام مهمن میزنم تا کارم رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم. ولی اون هیچکدوم از اینا رو نمیبینه. کارم نمیبینه که چقدر بهش اهمیت میدم. و همینطور آدمایی که باهاشون کار میکنم. در مقابل عشق و توجهی که بهش میدم، تنها چیزی که عایدم میشه توقعات بیشمار و تمام نشدنی موسسه و حمایت نشدنه. توقع پول چندان یا قدردانی آنچنانی ندارم ( اگر همچین توقعی رو هم داشتم باز هم شرایط فرقی نمیکرد )  اما ...

اون اوایل شور وشوق وصف ناپذیری داشتم. میرفتم با هزینه خودم برای بچه ها جایزه و استیکر میخریدم. کلی عکس رنگی پرینت میگرفتم. و اصلا برام مهم نبود که دارم بیشتر از حقوقم برای این کار خرج میکنم. میدونستم خوب نیستم و کلی چیز برای یاد گرفتن تو این مسیر هست ولی بازم تا نا داشتم تلاش میکردم. تا بهتر بشم و کلاسای بهتری داشته باشم. به درونگرا بودنم و ترسم از صحبت در جمع به خصوص جمع غیر همجنس غلبه کردم و ساعتها جلوی آینه کلاس برگزار میکردم.

این کارا به مرور فرسوده م کرد. چون دیده نمیشدم. چون معلمی تقدیر میشد که بچه ها دوستش داشتن. و من دوست داشتنی نبودم. دارم به این باور میرسم که دوست داشتنی بودن ذاتیه و من هر چقدر هم رنگای شاد بپوشم و لبخندای خوشگل بزنم و از الفاظ مهربانانه استفاده کنم بازم دوست داشتنی نمیشم. خوب شاید ولی دوست داشتنی نه. به جایی رسیدم که سر کلاسم به ساعت نگاه میکردم تا زنگ بخوره. تو خونه تقویم رو چک میکردم و تا تعطیلی بعدی روزشماری میکردم. حتی فکر کردن به کلاسام باعث میشد تا عمق وجودم خسته بشم. اینا همش نشونه این بود که اوضاع چندان مرتب نیست.
بعد از چند ترم پیاپی تیچر فول تایم بودن، میخواستم این ترم به خودم استراحت بدم و فقط دو سه تا کلاس داشته باشم. اما سوپروایزرمون گفت که این ترم بهم کلاسی تعلق نگرفته چون تایم کم دادم. طبیعتا برای منی که خودم میخواستم مرخصی بگیرم نباید خبر چندان بدی باشه. ولی بود. خیلی ناراحت شدم. حس میکنم کنار گذاشته شدم. حس میکنم دیگه به درد نمیخورم و براشون مهره سوخته ام.
میبینی؟ بهم ضربه زد. باعث شد به همون حقوق چندرغاز و جو کاری وابسته بشم و نرم دنبال رویام. کلی وقت و انرژیم رو ازم گرفت اونم در برابر هیچ. ولی بازم از دوریش رنج میکشم. بازم دلم میخواد تیچر خطاب بشم. بازم دلم میخواد با زبان اموزا در ارتباط باشم.
بهش وابسته شدم.

حتی رفتم چک کردم که ببینم کلاسای ترم قبلم الان به کدوم یکی از همکارا رسیده. و دلم براشون شور میزنه. نکنه تیچر جدیدشون براشون boring باشه؟ نکنه یه وقت اشکالاتشونو به اندازه کافی رفع نکنه؟ تکالیف زیادی بده یا کلا تکلیف نده؟ نکنه ...

بدیاشو یادم رفته. حسی که بهش دارم باعث میشه فقط خوبیاشو ببینم و هی بخوام برم سمتش. هی هر دفعه بیشتر منو از خودش نا امید میکنه ولی ندیده میگیرم و میگم عیب نداره عوضش به خاطر فلان دلیل و بهمان دلیل میتونم باهاش ادامه بدم. و اینقدر چشمامو رو فشاری که بهم میاره میبندم تا به مرز انفجار میرسم. تا به جایی میرسم که یه شب بعد رسیدن به خونه چهار پنج ساعت پیاپی گریه میکنم. اونم منی که از نشون دادن ضعفم به بقیه مخصوصا خانواده م بدم میاد و تا حد ممکن جلوی خودمو میگیرم.

یه دلیل دیگه ناراحتیمم این بود که کارم برام یه نقاب بود. فکر میکردم چون خیلی کار میکنم پس دارم پیشرفت میکنم و به به لایف استایل من چه خوبه و من چه پروداکتیوم و این حرفا. واقعیتش تازه یکی دو ماه شده بود که خرج و دخلم با هم جور شده بودن. فکر میکردم که حالا دیگه میتونم از پس زندگیم بر بیام. ولی حالا میبینم من از عهده صبحونه م هم برنمیام چه برسه به زندگیم!

و خب یه سر این ناراحتی برمیگرده به این که جلسه ای که ترم قبل با سوپروایزرمون داشتم. بلاخره خود واقعیم رو نشون دادم. دیگه توان تظاهر به کنار اومدن با این شرایط رو نداشتم. و این کارم در واقع تلاش نا امیدانه ای برای درک شدن بود. گفتم فکر میکنم به اندازه کافی خوب نیستم چون حالا که کلاسا مجازی شده بچه ها فکر میکنن میتونن هر زمانی که خواستن بیان و برن. فکر میکنن که میتونن غُرِ ضعیف بودن اینترنتشون یا اینترنت موسسه رو به من بزنن. و یا اینکه چون غیر ساعت کلاسی هم میتونن باهام در ارتباط باشن میتونن ساعت 12 شب هم ازم سوال بپرسن و طلبکارانه توقع جواب دادن در لحظه داشته باشن . گفتم خیلی حس بدی دارم که دانش آموزا صحبت نمیکنن و کلاسو میپیچونن، که همش این فکر تو سرم رژه میره که من به اندازه کافی خوب نیستم، من به اندازه کافی براشون جذاب نیستم، من به اندازه کافی براشون دوست داشتنی نیستم و این صحبتا. و خب ری اکشن ایشون چندتا تعریف تصنعی و دو تا وبسایت معرفی منابع برای تیچینگ بود. همون لحظه که اون حرفا رو زدم پشیمون شدم. از این حجم نفهمیده شدن مایوس شدم.  از دیشب همش به این فکر میکنم که شاید نباید میگفتم. شاید باید همون نقاب همیشگیِ همه چی آرومه و من چقد خوشبختم رو میزدم و تظاهر میکردم به خوب بودن.

راستش همیشه بعد نشون دادن خود واقعیم به بقیه پشیمون شدم. فکر میکردم اینطوری میتونم بهشون نزدیک بشم. ولی وقتی بقیه این همه تفاوتم رو میدیدن بیشتر به نظرشون عجیب میومدم و فاصله شونو بیشتر میکردن.

 

بشنویم (:

 

حیران ۱ ۳
گلاویژ ...

آممم به نظرم چند ترم اخیر یه روند فرسایشی برات داشته، می‌تونم تصور کنم چه احساسی داری، هم به یه استراحت و آسودگی کوتاه مدت نیاز داری هم دلتنگی... ولی کاش خودت رو سرزنش نکنی، تو تیچر بی‌خیالی نبودی و تلاش خودت رو کردی. این التیام‌دهنده نیست؟

چرا، هست...  واقعیتش الان که فکر میکنم میبینم خیلی وسواس گونه به خودم سخت گرفتم، من نمیتونم کامل باشم ولی این نباید جلوی تلاشم برای بهتر شدنو بگیره ( شاید باید اینو یه جا بنویسم بذارم جلو چشمم )
ممنون بخاطر کامنت دلگرم کننده ت ^_^

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان