در ستایشِ بغل کردن

آلارم گوشیو خاموش میکنم. با چشمای نیمه باز وارد کلاس میشم تا سامانه دانشگاه حضورم رو بزنه و دوباره می میرم لای لحافم. دو ساعت بعد صدای دیکته گفتن مامان به سینا بیدارم میکنه. خرامان خرامان میرم کتری رو میذارم رو اجاق و تو زمان بین گذاشتنش رو اجاق و جوش اومدن آب میرم وارد کلاس ساعت بعدی میشم. "استاد" رو  که خیلی روی "استاد" بودنش تاکید داره رو میذارم تو اتاق تنها بمونه و برای دیوار حرف بزنه و با پالتوی قرمزم میشینم تو بالکن. دستامو دور استکان چای حلقه میکنم. گرما و حرارتش بهم حس خوبی میده. از بالا به شهرمون نگاه میکنم. ماشین ها و عابرهایی که مثل موچه های بینوای کنج دستشوییمون با سرعت این ور اون ور میرن. سکونت بالای یه تپه شاید در طول زمان زانوهای آدمو فرسوده کنه ولی حداقل یه دید فوق العاده بهت میده که با دیدنش میتونی بیخیال همه حسای بدت بشی. یکم که به تاب خوردن پرچم بالای مسجد روبرو نگاه کردم  و تو خیالاتم  قله ی کوه روبرومون رو فتح کردم دوباره میرم تو خونه. چای دومو میریزم و اپیزود بعدی ملودرام موردعلاقه مو میبینم. به گوشیم نگاه میندازم. "استاد" همچنان در حال صحبت برای دیواره.  با نقش اول مرد خیلی همزاد پنداری میکنم. تنهایی و سرمای قلبش رو با تموم وجود حس میکنم. شیفته ی دیدن روند تغییرشم. اینکه چطور آشناییش با دخترِ داستان تنهاییشو تبدیل کرد به صمیمیت. سرما رو تبدیل کرد به گرما. اینکه چطور دستای همدیگه رو گرفتن و تو بغل همدیگه از درداشون گفتن و گفتن و گفتن تا آروم شدن. دلم گرما میخواد. حرارت و صمیمیت وجود یه نفر. بودنش و اطمینان به بودنش. همسایه طبقه ی بالاییمون دو شبه شوهرش رو ندیده. نیست. چون افغانستانی هستن و مدرک شناسایی ندارن پلیس ( که در واقع بهشون میگن افغانی بگیر ) شوهرشو گرفته و هیچ خبری ازش نیست. نمیدونن شوهرش الان کجاست. اومد چند تا از لباسای بچه هاشو برداشت و رفت خونه مامانش اینا. دلم براش کباب شد. من کی اینقدر دل نازک شدم؟ دلم میخواست برم بغلش کنم. راستش ازش خوشم نمیاد. خیلی حرف میزنه و موقع حرف زدن اصلا به طرف مقابل امون حرف زدن نمیده ولی دلم میخواست برم بغلش کنم. بگم عیب نداره. شوهرت حالش خوبه. زود برمیگرده خونه. در اصل ماجرای شوهر همسایه بالایی فقط یه بهانه س. من دلم بغل میخواد. یه بغل گرم و محکم. از اونایی که میشه توش ذوب بشی و تا ابد توش بمونی. بغل کردن خیلی مهمه. باید توانایی بغل کردن اونم به طور گرم و محکم رو وارد لیست ویژگی های "همسر صد در صد دلخواه"ـم کنم. ما خانوادتاً به طرز فجیعی تو بروز احساساتمون داغونیم. حداقل امیدوارم بچه ی آینده ام از بابای آینده اش خوب بغل کردنو یاد بگیره. آخرین باری که مامانم رو بغل کردم مال یه قرن پیشه. اون موقع که مامان بزرگ هنوز زنده بود. اون موقع که همگی با هم سوار یه مینی بوس دربست میشدیم و سیزده فروردین رو تو کوه خواجه مراد بدر میکردیم. پرتقالا رو پوست میکندیم و قاه قاه به مسخره بازیای داییم میخندیدیم. اون موقع بهانه تحویل سالو داشتم. الان نمیدونم چیکار کنم که بتونم مامانمو بغل کنم. حتما با خودش کلی فکر و خیال میکنه که دوباره چه غلطی خوردم یا چه اتفاق بدی برام افتاده که دارم اینکارو میکنم. ولی مامان، من دوست دارم بدون بهانه بغلت کنم. من دلم بغل میخواد. یه زمزمه زیر گوشم که بگه همه ی این روزا هم میگذره. من اینجا هستم و هواتو دارم. غمت نباشه.

نمیتونم بغلتون کنم و هواتونو داشته باشم. ولی غمتون نباشه. این روزا هم میگذره.

حیران ۱ ۴
یاسمن گلی:)

ای جانم چه زیبا نوشتی ^_^

بغل کردن یکی از نعمت های خوبه و جذابه. هر بغلی یه بویی داره بغل مامان بغل بابا هرکدومشون یه مزه ی خاصی دارن❤️

دقیقا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان