جوانه 1

یکی از جملاتی که خیلی بدم میاد اینه که وقتی با یه چیز اشتباهه حالا میخواد یه رفتار باشه، یه سیستم یا یه طرز نگرش میگیم خب مدلش اینجوریه کاریش نمیشه کرد. ولی بنظر من میشه یه کاریش کرد. اگه خواست و اراده ای باشه برای انجام دادنش.

من تو مسیرِ تلاش برای شکوفه دادنم به عنوان یه کاکتوس، تلاش میکنم که این آفت ها رو پیدا کنم، دلیلشون رو بفهمم و ببینم چطور میتونم رفعشون کنم. (این مدل پست هام یجورایی روانشناختیه و یکم طولانیه)

این 40 روز گذشته که کامل از کار و فضای تدریس دور بودم، وقت کافی داشتم که به سبک زندگیم، طرز فکرم و نحوه نگرشم به زندگی و آدما فکر کنم. تو این مدت فهمیدم ریشه ی خیلی از اشتباهات و شکست هام میل به بی نقص بودنه، یا همون کمال گرایی

آفتِ شماره 1: کمال گراییِ افراطی

من خیلییی استاندارد های بالایی دارم و خیلی سخت میگیرم (البته نه تو هر زمینه ای، اکثرا مسائل کاری و تحصیلی)، قبلا هم راجع به این موضوع و تاثیر منفیش رو شغلم و تصور ذهنیم از خودم نوشته بودم. و خب ... این موضوع زیاد اطرافیانم رو آزار نمیده چون با تجربه تو تدریس راحت میتونم فیلم بازی کنم و کلی ازشون تعریف کنم در حالیکه کاراشون و حرفاشون حتی یک درصد هم برام راضی کننده نیست. بخش زیادی از تخریب کنندگی این ویژگی برمیگرده به شخصیت خودم. من هیچ وقت حس نکردم کافی هستم. تو امتحان ریاضی بیست میشدم به جای خوشحالی میگفتم هنوز امتحان علوم مونده و بعد بیست شدن تو امتحان علوم به امتحان بعدی فکر میکردم. کارنامه خوب هر سال برام ارزشی نداشت چون به فکر خوب بودن نمراتم تو کارنامه سال بعد بودم. قبل از اینکه حتی بخوام به خودم افتخار کنم، دل نگران قدم بعدی بودم. یه نبرد بی پایان. همه ی اون دستاوردها ندیده گرفته میشدن چون کافی نبودن. مشکل از دستاوردها نبود، مشکل طرزِ نگرشم بود. هیچ تلاش و دستاوردی از جانب خودم خوب که نه، حتی قابل قبول هم نبود. ولی چرا؟

وقتی 5 ساله بودم بدون هیچ کتاب اموزشی و صرفا سوال پرسیدن از بقیه به تنهایی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم. تو هفت سالگی بدون رفتن به کلاس اول، سر کلاس دوم نشستم. پایه سوم بودم که دست خطم تفاوت کمی با خط نستعلیق داشت. به راحتی و با کمی مطالعه تو همه درسا عملکردی عالی داشتم. تو 13 سالگی به جاوا کد میزدم. و خب این غالبا تعریف کننده یه بچه با استعداده. بابام منو تو لباس یه دانشمند میدید و لقبم تو فامیل شده بود پرفسور. اینا همش باعث میشد بقیه منو شکل یه موجود فرا زمینی بببینن. و این تصورات فوق العاده یعنی انتظارات بزرگ و بزرگ و بزرگتر. اما بااستعداد بودن همه جا راهگشا نیست و حتی آدمای با استعداد هم شکست میخورن و اشتباه میکنن. فشاری که انتظارات بقیه بهم وارد میکرد بینهایت بود. فکر میکردم اگه انتظارات بقیه رو برطرف نکنم پس لیاقت داشتن استعداد و امکاناتی که دارم رو ندارم و دیگه ارزش دوست داشته شدن و حتی زنده بودنو ندارم.

دلیل بعدیش این بود که من دلم میخواست دیده بشم و بقیه به خصوص بابام تحسینم بکنن. دلم میخواست همه چی مطابق میل بابام باشه تا منم یکم حس بهتری داشته باشم ولی اوووپپپسسس بابام هم درمورد من یه کمال گرا بود. فکر میکرد اگه تو یه امتحان بیست نشدم پس به اندازه ی کافی تلاش نکردم. 9 تا نمره 20 زیر سایه ی نحسِ یه نمره 19.75 نادیده گرفته میشدن. حتی الان هم فکر میکنه هشت تا کلاس که چیزی نیست و همه میتونن تدریس بکنن. تلاشم برای بیرون کشیدن زندگیم از باتلاقِ بیکاری و بی پولی میره زیر سایه ی نحسِ کم حرفیم و اجتماعی نبودنم. من نمیفهمیدم( و نمی فهمم) خب تلاشِ کافی یعنی تلاش تا چه حد؟ تعریف یه فرزند خوب چیه؟ چیکار باید بکنم که ازم راضی بشه؟

من وجود خودم رو مقصر میدونستم. مقصرِ شرایط بد اقتصادیمون، مقصرِ روابط سردِ خانوادگیمونِ، مقصر همه ی ناراحتیا و دلخوریایی که پیش میومد. و همش میخواستم جبران  کنم، چی رو؟ وجودم. فکر میکردم باری هستم رو دوش بقیه و باید این بدهی رو هر چه زودتر پرداخت کنم. با عالی بودن. تصورم این بود که عالی بودن یعنی قدردانی از نعمت هایی که داشتم و جبران خسارت هایی که با بودنم به بقیه وارد کردم. و نمیتونستم.

 

Ending the pursuit of perfection

پست مرتبط از پالادیوم، مقاله انگلیسی که لینکش رو داده هم خیلی اطلاعات مفیدی داره

Song You can if you want by Modern talking

این پست ادامه دارد...

 

اگه شما تجربه مشابهی داشتین و یا تونستین راه حلی براش پیدا کنین خیلی خوشحال میشم که با منم به اشتراک بذاریدش^_^

 

 

 

 

حیران ۲ ۵
علی رضا

شاید خودخواهانه به نظر برسه اما تو نخواستی که به این دنیا پا بذاری.پس هر اتفاقی که بیفته چه خوب باشی چه بد،چه نابغه باشی چه معمولی و یا اگه خواسته ها رو نمیتونی برآورده کنی،توجه باید رو به پدر و مادر باشه و اگه هزینه هایی که برات کردن و امکانات رو فراهم کردن فقط یک وظیفه و مسئولیت بود.

میگم،خودخواهانه به نظر میرسه اما عین همینه.

زیاد هم سخت نگیر،ببین خودت چی میخوای و چی راضیت میکنه.

مرسی از نظرت. 

امیدوارم بتونم اینکار رو بکنم

گلاویژ ...

چقدر بابات شبیه مامان کنه تو این مورد. چقدر اذیت شدم من تو این سال‌ها. الآنم که نتونستم انتظاراتش رو برآورده کنم کاملا دل‌سرد و ناامید شده ازم...

خیلی از پدر مادرا همینن چون فکر میکنن همین روش درسته و خیل از ما جوونای بیست و چند و حتی سی  چند ساله هم هنوز طنابِ نامرئیِ انتظاراتِ خانواده رو دور گردنمون حس میکنیم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان