سان.سور.چی
روزی که بتونم دستامو از روی گلوم بردارم و به همون وضوحی که افکارمو بیان میکنم، از احساساتم بگم خیلی برام دور بنظر میاد. حس ناامنی میکنم. حس فهمیده نشدن. انگار به زبون آدم فضاییا حرف میزنم. انگار عجیب غریبم و داره کم کم باورم میشه که تلاشم واسه بودن تو جمع و پذیرفته شدن خیلی بیهودهس و اصلا شاید اینجا جای من نیست و باید برم تا دنیای خودم با آدمای خودم رو پیدا کنم. همین دلیله که هی صدای خودمو خفه میکنم. هی ماسک خنده میزنم و میگم هیچ مشکلی ندارم و اصلا تنها نیستم و چقد همه چیم گل و بلبله. باید یاد بگیرم حرف بزنم، بجای اینکه نادیده بگیرم.
- بورسیه قبول نشدم. دومین ریجکتی زندگیم🤟😎 اونقد اپلای میکنم تا قبولم کنید لعنتیا
- چرا اینقد دولینگو دوست داشتنیه؟ ^_^ تو یه کانال تلگرام خوندم "اگه میتونستم با دولینگو ازدواج میکردم، یعنی من از این بشر پیگیرتر تو عمرم ندیدم، هم سرگرمت میکنه، هم وفاداره، هم چیز میز بهت یاد میده" و چقد باهاش موافقم
- همچنان در 'فکر' تغییر شغلم، اما اراده و عملی برای تغییر شعل ندارم :(
- خواهرم در شرف عروس شدنه، دلم واسه داماد میسوزه ㅜㅜ
- تعداد دفعاتی که میخوام خودمو تو سطل آشغال بندازم هی بیشتر میشه، میترسم پست بعدی رو براتون از توی جوب بنویسم. ( یکم لاو یور سلف دختر جان )