ظرفِ لبریزِ یه فن گرل

بعضی وقتا فکر میکنم من اول فن گرل بودم و بعد دست و پا در آوردم. و الان که نمیتونم پیش دوستای مجازیم و همکارم (الهام خیلی دوستت دارم💞) فن گرلی بکنم، ظرفیتِ تحملم نسبت به زیبایی و مقبولیِ کراشام داره تموم میشه و دیگه نمیتووووووونم تحمممممل کنمممممم!

عرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

لعنتیا چرااااا اینقدررررررر جذاب و خوب و خواستنی و جنتلمن و باوقار و باقیافه و باپول و بااخلاق و باپشتکار و باامید و با+هر ویژگی خوبی که من ندارم هستین؟ آخه این همه خوبی واقعا در یک نفر نمیگنجه! اینقدر دوست داشتنی هستین که دیگه خودم که هیچ، آدمای دور و برم هم به چشمم نمیان.

کراشای من دیگه فقط پسرای سئول نیستن، کل پسراو مردای میانسال و حتی کهنسالِ (هارابوجیِ سریال همچو پروانه) کشورهای شرق آسیا، اروپا و آمریکا هستن😭😭😭

اولا فکر میکردم این موضوع فقط تو دوران نوجوونیه و بعدش تموم میشه ولی واسه من با گذر زمان هی قوی تر و پر رنگ تر شد🥺

* بهتون تبریک میگم، شما با خوندن این پست ۴۵ ثانیه از زندگیتون رو هدر دادین.🙏⭐

حیران ۰ ۵

Side-effect

اگه اشتباه نکنم، یه جایی تو کتاب the fault in our stars راوی داستان، شخصیت دختر که سرطان داره، میگه ما side effect های دنیای خلقتیم. احتمالا منظورش این بوده که ما رو هیچ کسی نمیخواسته. قرار نبوده وجود داشته باشیم و حالا که هستیم همه میخوان زودتر از این دنیا بریم. بی نهایت همچین حسی رو بین آدمای اطرافم دارم. حس میکنم یه چیزی تو وجودم اشتباهه. از اول هم بوده و الان فقط بیشتر دیده و حس میشه. مثل یه نشتی که همه‌ی خوبی‌هایی که تو وجودم بوده دارن ازش بیرون میریزن و حالا از من فقط یه پوسته‌ی سرد و تو خالی مونده. بی نهایت حس میکنم خیلی عجیب و غیرعادیم. نسبت به چیزایی که هم سن و سالامو خوشحال میکنه هیچ حسی ندارم. کلا تو یه دنیایی زمانی و ذهنیِ دیگه سیر میکنم. وقتی هم که تلاش میکنم مثل بقیه عادی بشم اوضاعو بدتر میکنم. با رفتارهای فیکم حتی باعث شدم بیشتر از خودم بدم بیاد. حال اون زاغی رو دارم که جامی در وصف حالش میگه:

عاقبت از خامی خود سوخته / رهروی کبک نیاموخته

کرد فرامش ره و رفتار خویش / ماند غرامت زده از کار خویش

اصلا کسی هست که ذات وجودیِ منو دوست داشته باشه؟ بیست سال و چند ماه زندگیمو هدر دادم و خیلی از چیزایی که باید یاد میگرفتم رو هنوز توشون مشکل دارم. نمیدونم چطور باید خودمو دوست داشته باشم. نمیدونم چطور با تنهایی کنار بیام. نمیدونم چطور باید با احساساتم رفتار کنم. نمیدونم چطور روابطم با آدما رو کنترل کنم و به خاطر همین ترسم همه رو از خودم می رونم و پس میزنم. نمیدونم چطور به کسایی که عاشقشونم حسم رو نشون بدم. نمیدونم چطور برای خودم ارزش قائل بشم. نمیدونم چطور دوست داشته بشم. نمیدونم چطور میشه به آدما اعتماد کرد. نمیدونم چطور باید زندگی کنم، نه اینکه فقط نفس بکشم. 

*حقیقتا از کسایی که اینجا رو میخونن معذرت میخوام که فقط ناله‌هامو میشنون، روزی که شادیِ واقعی تو قلبم جرقه زد میام و باهاتون به اشتراک میذارم. روزی که تلاش میکنم چندان دیر نباشه. قولِ قول.

**اسم ستاره خیلی قشنگه، ستاره ها دوستتون دارم💜⭐

***این آهنگ غمِ قشنگی توشه... Beautiful mess

حیران ۲ ۳

سان.سور.چی

روزی که بتونم دستامو از روی گلوم بردارم و به همون وضوحی که افکارمو بیان میکنم، از احساساتم بگم خیلی برام دور بنظر میاد. حس ناامنی میکنم. حس فهمیده نشدن. انگار به زبون آدم فضاییا حرف میزنم. انگار عجیب غریبم و داره کم کم باورم میشه که تلاشم واسه بودن تو جمع و پذیرفته شدن خیلی بیهوده‌س و اصلا شاید اینجا جای من نیست و باید برم تا دنیای خودم با آدمای خودم رو پیدا کنم. همین دلیله که هی صدای خودمو خفه میکنم. هی ماسک خنده میزنم و میگم هیچ مشکلی ندارم و اصلا تنها نیستم و چقد همه چیم گل و بلبله. باید یاد بگیرم حرف بزنم، بجای اینکه نادیده بگیرم. 

 

- بورسیه قبول نشدم. دومین ریجکتی زندگیم🤟😎 اونقد اپلای میکنم تا قبولم کنید لعنتیا

- چرا اینقد دولینگو دوست داشتنیه؟ ^_^ تو یه کانال تلگرام خوندم "اگه میتونستم با دولینگو ازدواج میکردم، یعنی من از این بشر پیگیرتر تو عمرم ندیدم، هم سرگرمت میکنه، هم وفاداره، هم چیز میز بهت یاد میده" و چقد باهاش موافقم

- همچنان در 'فکر' تغییر شغلم، اما اراده و عملی برای تغییر شعل ندارم :(

- خواهرم در شرف عروس شدنه، دلم واسه داماد میسوزه ㅜㅜ

- تعداد دفعاتی که میخوام خودمو تو سطل آشغال بندازم هی بیشتر میشه، میترسم پست بعدی رو براتون از توی جوب بنویسم. ( یکم لاو یور سلف دختر جان )

حیران ۳ ۷

جوانه 1

یکی از جملاتی که خیلی بدم میاد اینه که وقتی با یه چیز اشتباهه حالا میخواد یه رفتار باشه، یه سیستم یا یه طرز نگرش میگیم خب مدلش اینجوریه کاریش نمیشه کرد. ولی بنظر من میشه یه کاریش کرد. اگه خواست و اراده ای باشه برای انجام دادنش.

من تو مسیرِ تلاش برای شکوفه دادنم به عنوان یه کاکتوس، تلاش میکنم که این آفت ها رو پیدا کنم، دلیلشون رو بفهمم و ببینم چطور میتونم رفعشون کنم. (این مدل پست هام یجورایی روانشناختیه و یکم طولانیه)

حیران ادامه مطلب ۲ ۵

در ستایشِ بغل کردن

آلارم گوشیو خاموش میکنم. با چشمای نیمه باز وارد کلاس میشم تا سامانه دانشگاه حضورم رو بزنه و دوباره می میرم لای لحافم. دو ساعت بعد صدای دیکته گفتن مامان به سینا بیدارم میکنه. خرامان خرامان میرم کتری رو میذارم رو اجاق و تو زمان بین گذاشتنش رو اجاق و جوش اومدن آب میرم وارد کلاس ساعت بعدی میشم. "استاد" رو  که خیلی روی "استاد" بودنش تاکید داره رو میذارم تو اتاق تنها بمونه و برای دیوار حرف بزنه و با پالتوی قرمزم میشینم تو بالکن. دستامو دور استکان چای حلقه میکنم. گرما و حرارتش بهم حس خوبی میده. از بالا به شهرمون نگاه میکنم. ماشین ها و عابرهایی که مثل موچه های بینوای کنج دستشوییمون با سرعت این ور اون ور میرن. سکونت بالای یه تپه شاید در طول زمان زانوهای آدمو فرسوده کنه ولی حداقل یه دید فوق العاده بهت میده که با دیدنش میتونی بیخیال همه حسای بدت بشی. یکم که به تاب خوردن پرچم بالای مسجد روبرو نگاه کردم  و تو خیالاتم  قله ی کوه روبرومون رو فتح کردم دوباره میرم تو خونه. چای دومو میریزم و اپیزود بعدی ملودرام موردعلاقه مو میبینم. به گوشیم نگاه میندازم. "استاد" همچنان در حال صحبت برای دیواره.  با نقش اول مرد خیلی همزاد پنداری میکنم. تنهایی و سرمای قلبش رو با تموم وجود حس میکنم. شیفته ی دیدن روند تغییرشم. اینکه چطور آشناییش با دخترِ داستان تنهاییشو تبدیل کرد به صمیمیت. سرما رو تبدیل کرد به گرما. اینکه چطور دستای همدیگه رو گرفتن و تو بغل همدیگه از درداشون گفتن و گفتن و گفتن تا آروم شدن. دلم گرما میخواد. حرارت و صمیمیت وجود یه نفر. بودنش و اطمینان به بودنش. همسایه طبقه ی بالاییمون دو شبه شوهرش رو ندیده. نیست. چون افغانستانی هستن و مدرک شناسایی ندارن پلیس ( که در واقع بهشون میگن افغانی بگیر ) شوهرشو گرفته و هیچ خبری ازش نیست. نمیدونن شوهرش الان کجاست. اومد چند تا از لباسای بچه هاشو برداشت و رفت خونه مامانش اینا. دلم براش کباب شد. من کی اینقدر دل نازک شدم؟ دلم میخواست برم بغلش کنم. راستش ازش خوشم نمیاد. خیلی حرف میزنه و موقع حرف زدن اصلا به طرف مقابل امون حرف زدن نمیده ولی دلم میخواست برم بغلش کنم. بگم عیب نداره. شوهرت حالش خوبه. زود برمیگرده خونه. در اصل ماجرای شوهر همسایه بالایی فقط یه بهانه س. من دلم بغل میخواد. یه بغل گرم و محکم. از اونایی که میشه توش ذوب بشی و تا ابد توش بمونی. بغل کردن خیلی مهمه. باید توانایی بغل کردن اونم به طور گرم و محکم رو وارد لیست ویژگی های "همسر صد در صد دلخواه"ـم کنم. ما خانوادتاً به طرز فجیعی تو بروز احساساتمون داغونیم. حداقل امیدوارم بچه ی آینده ام از بابای آینده اش خوب بغل کردنو یاد بگیره. آخرین باری که مامانم رو بغل کردم مال یه قرن پیشه. اون موقع که مامان بزرگ هنوز زنده بود. اون موقع که همگی با هم سوار یه مینی بوس دربست میشدیم و سیزده فروردین رو تو کوه خواجه مراد بدر میکردیم. پرتقالا رو پوست میکندیم و قاه قاه به مسخره بازیای داییم میخندیدیم. اون موقع بهانه تحویل سالو داشتم. الان نمیدونم چیکار کنم که بتونم مامانمو بغل کنم. حتما با خودش کلی فکر و خیال میکنه که دوباره چه غلطی خوردم یا چه اتفاق بدی برام افتاده که دارم اینکارو میکنم. ولی مامان، من دوست دارم بدون بهانه بغلت کنم. من دلم بغل میخواد. یه زمزمه زیر گوشم که بگه همه ی این روزا هم میگذره. من اینجا هستم و هواتو دارم. غمت نباشه.

نمیتونم بغلتون کنم و هواتونو داشته باشم. ولی غمتون نباشه. این روزا هم میگذره.

حیران ۱ ۴

ازدواج، عشقی ابدی یا حسی زودگذر؟

من از اون تایپ آدمام که فیلم ها و سریال ها خیلیییی روم تاثیر میذارن و همش خودمو جای کاراکترها میذارم. و خب چند روز گذشته فیلم gone girl و17 again رو دیدم. و چند وقت پیش هم سریال دنیای متاهلی (ورژن کره ایش) و چند تا سریال دیگه که محور اصلیشون زندگی متاهلی و خیانت بود رو دیدم. میدونم که سرنوشت همه ی ازدواج ها الزاما اینجوری نیست و اینا صرفا فیلم و سریالن و صد در صد مطابق واقعیت نیستن ولی...

همش به این فکر میکنم که خب اون عشق و تعهد اول ازدواج کجا رفت؟ درسته که زندگی مشکل داره و کلی گرفتاری پیش میاد و آدما پر از نقص و عیبن ولی مگه ما ازدواج نمیکنیم که با هم مشکلاتو پشت سر بذاریم و نقصای همدیگه رو بپوشونیم؟ پس چرا برای همدیگه تکراری و منزجر کننده میشیم و بعضیا حتی به خیانت رو میارن؟

چرا یادمون میره که چقد برای با هم بودن جنگیدیم؟ چرا یادمون میره که چقدر برای خوشی و راحتی همدیگه فداکاری کردیم؟

شاید هم من خیلی ایده آل فکر میکنم و کلا ازدواج از اولش هم چندان رمانتیک و رویایی نیست. به هر حال من که تا حالا تجربه اش نکردم. ولی به این فکر میکنم اگه روزی ازدواج کنم، سهم من از مراقبت و حفظ این رابطه چیه؟ سهم طرف مقابلم چیه؟ چه کارا و حرفایی باید پشت خط قرمز بمونن و انجام داده نشن؟ از کی میتونم راهنمایی بگیرم؟ اگه واقعا یه رابطه اینقدر متغییره چطور میتونم کسی رو برای بقیه عمرم انتخاب کنم و به عشق و احساسش اعتماد کنم؟

- این ترم واحد تنظیم خانواده برداشتم و رک بگم: خلاصه حرفای استادمون = nonsense & bullshit بعید میدونم حتی یکی از حرفاش به درد ازدواجمون بخوره، مثلا یبار میگفت اگه کسی پدر یا مادرش فوت کرده باشه باهاش ازدواج میکنید؟ خب چه ربطی داره! یاد این سوالای چرند توییتری افتادم که مثلا با دختری که سبزه باشه ازدواج میکنید؟ با پسری که به جای ماشین، موتور داشته باشه ازدواج میکنید؟ واقعا خود این استادا وقتی دارن وقتشونو با گفتن همچین چرندیاتی حروم میکنن، حس پوچی نمیکنن؟

 

Tonight you're mine completely
You give your love so sweetly
Tonight the light of love is in your eyes
But will you love me tomorrow?

Is this a lasting treasure
Or just a moment's pleasure?
Can I believe the magic of your sighs?
Will you still love me tomorrow?

Tonight with words unspoken
You say that I'm the only one
But will my heart be broken
When the night meets the morning sun?

I'd like to know that your love
Is love I can be sure of
So tell me now, and I won't ask again
Will you still love me tomorrow?

So tell me now, and I won't ask again
Will you still love me tomorrow?
Will you still love me tomorrow
Will you still love me

 

 بشنویم

 

حیران ۲ ۳

...

هیچکس خانه‌اش را رها نمی‌کند مگر اینکه خانه دهان کوسه باشد

شما فقط وقتی از خانه می‌روید که خانه به شما اجازه ماندن ندهد

….

هیچکس خانه را رها نمی‌کند مگر اینکه خانه دنبالش کند

زیر پایتان را آتش بزند

خون را در شکمتان داغ کند

هیچکس خانه را رها نمی‌کند مگر اینکه خانه صدای شیرینی در گوشتان باشد که می‌گوید:

رهایم کن

همین حالا از من فرار کن

من نمی‌دانم به چه چیزی تبدیل خواهم شد

اما می‌دانم که هرجایی امنتر از اینجاست

متن کامل شعر به انگلیسی

 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت/ پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

این شعر یکی از زیباترین توصیفات در بیان حال مهاجران افغانستانی در ایران است. بیت بیت آن توصیف غیرمستقیم و شاعرانه‌ای از وضعیت عجیب آنان در ایران است. وقتی شاعر می‌گوید که پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت با زبانی غیرمستقیم از بی‌حاصلی مهاجرت می‌گوید. شاید برای خیلی از مهاجران و پناهندگان در دنیا، مهاجرت فرصتی برای رشد و شکوفایی حداقل به شکل مادی باشد. اما برای مهاجر افغانستانی این گونه نیست. او در فقر به ایران آمد، در فقر زیست و در فقر هم از ایران خواهد رفت.

لینک منبع

 

حیران ۱ ۴

این یا آن، مسئله این است!

دو هفته است که آزادم و رها، البته نه مثل تخته پاره بر موج. چون کلاسای دانشگاه :\ و آموزشگاه (دارم همچون طفلی مشتاقِ آموختن دوره ی cpe رو میخونم) تا حدودی محدودم کردن.
و خب یه INTJ  وقتی وقت خالی داره چیکار میکنه؟ ... بله بدو بدو میره یه لیست مینویسه از کارایی که میتونه/ دوست داره/ بهتره بکنه تا مفیدتر یا productive تر باشه! من استراحتم با کار کردنه حالا یا به صورت شغل یا فعالیت ذهنی یا بدنی.

خلاصه بنابر تجربیات نه چندان مفیدی که از نحوه برنامه ریزی خودم داشتم و تعاریف توکا جان ( قسمت یک دو سه چهار ) رفتم سراغ درست کردن بولت ژورنال گرامی. نتیجه ی اون دفتر صد برگ سفید و بی روح باحالتر، دوست داشتنی تر و کارآمدتر از اون چیزی بود که ازش توقع داشتم...
 

حیران ادامه مطلب ۰ ۰

هر چقدر هم که تو عاشق کارِت باشی، کارِت عاشق تو نمیشه

حس میکنم با شغلم تو یه رابطه عاطفی مسموم گیر افتادم. دوستش دارم. خیلی زیاد. از تفریحم و از کارها و ادمهایی که برام مهمن میزنم تا کارم رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم. ولی اون هیچکدوم از اینا رو نمیبینه. کارم نمیبینه که چقدر بهش اهمیت میدم. و همینطور آدمایی که باهاشون کار میکنم. در مقابل عشق و توجهی که بهش میدم، تنها چیزی که عایدم میشه توقعات بیشمار و تمام نشدنی موسسه و حمایت نشدنه. توقع پول چندان یا قدردانی آنچنانی ندارم ( اگر همچین توقعی رو هم داشتم باز هم شرایط فرقی نمیکرد )  اما ...

حیران ادامه مطلب ۱ ۳

خانم شما بازداشتین!

دیدین وقتی یه کار اشتباه ( چه قانونا چه عرفا ) انجام میدین، ذاتا منتظر عواقب بعدش هستین؟


1- یه هفته ای میشه که آموزشگاه به صورت قاچاقی بازه (!) یعنی درها بسته و پرده ها کشیده و برقای راهرو خاموشه یعنی ما نیستیم، ولی در واقع هستیم! یه چهار پنج تا تیچر و یه سوپروایزر و یه مسئول اداری که هر کدوم تو اتاقای جداییم. ولی اونقدر ما رو امر به "آسه بیا و آسه برو" کردن که گویی هر دم بیم این میره که پلیسا بیان داخل و به همه مون دستبند بزنن!

2- جدای از این ماجرای آموزشگاه یه چهار روزی میشه که با مامانم یه بحث عقیدتی و دینی خیلی سختی داشتم که اصلا چرا باید دینی که از قدیمیا به ما رسیده رو تقلید کنیم و چرا اصلا دین و این صحبتا؟ و ازش پرسیدم که معنا و دلیل زندگی تو دیدگاهش چیه و کلی به چالش کشیدمش. ناگفته نمونه که اینا بخش خیلی کمی از سوالاییه که تقریبا چهار پنج ساله که تو مغزم رژه میره. نتونست قانعم کنه. در واقعه اصلا نتونست جوابی بده و منو بیشتر نا امید کرد. فکر میکنم مامانم منو وادار به باور چیزایی میکنه که خودشم نمیدونه چرا بهشون باور داره. و خب مامانم کسی نیست که هیچ مخالفتی مخصوصا تو این موارد که جزو اصول زندگیشه رو قبول کنه.  هر لحظه منتظرم که از جانب بابام و اون مورد تفتیش عقاید قرار بگیرم ولی تا الان که هیچ حرکتی نزدن و این منو نگرانتر میکنه. حسش تقریبا شبیه همون منتظر بودن برای دستگیر شدن تو آموزشگاهه.

3- اگه روزی به این فکر کردین که دیگه نمیخواین به زندگی ادامه بدین (و البته زبان انگلیسیتون خوبه) یکی یه جای دنیا هست که حرفاتونو میشنوه و بهتون کمک میکنه این فیلتر مشکی رنگِ افسردگی یکم محوتر بشه تا بتونین رنگای قشنگی که تو دنیا هستن رو ببینین. و البته امیدوارم هیچ وقت به همچین چیزی نیاز پیدا نکنین.

samaritans

حیران ۴ ۴
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان